ریحانه نازنازیریحانه نازنازی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

برای عشقم، ریحانه جان

ترس ریحانه ار موزیکال روروئک

1392/7/4 12:54
نویسنده : مامان زینب
328 بازدید
اشتراک گذاری

از 5 ماهگی گذاشتمت تو روروئک که به قول قدیمیا پات جون بگیره تا زودتر راه بری ، ولی بابا مخالفت کرد و دوست نداشت به این زودی بززارمت میگفت کمر دخترم درد میگیره مثل سوراخ کردن گوشته که نمیزاره میگه تا 2 سالگیش نباید گوشتو سوراخ کنم،منم که روزشماری میکنم یه روز مخ بابا رو بزنم گوشتو سوراخ کنم و گوشواره های نازتو که آقاجون برات خریده کنم تو گوشت،بالاخره کم کم تو 6 ماهگی گذاشتمت تو روروئکت؛خیلی ذوقشو داشتی ولی عقب عقب میرفتی، از بس سنگین بود نمیتونستی حرکتش بدی،چون برات بلند بود موزیکال روشو برداشتم تا اینکه چند روز پیش موزیکالو بابا برات نصبش کرد،بابا دکمه های موزیکالو که زد شروع کردی گریه کردن،نمیدونستم چرا از ش میترسیدی،بغض میکردی و گریه میکردی ،مثل بارون اشک میریختی،دلم برات کباب شده بود(آخه خاله ها دخمل من به قول خانم دکترش جون عزیزهچشمک

اینم اشکهای عزیزم،مامان فدات بشهناراحتگریه

12

چند روزی موزیکال رو از روی روروئکت برداشتم تا آروم بشی 3 روز پیش باز آوردمش روشنش کردم بازم کلی گریه کردی،توجه ای بهت نکردم و یواشکی رفتم تو اتاق دیدم خودت با دستهای نازت داری میزنی روش تا آهنگشو گوش کنی دیگه داشتی عادت میکردی ،یه کم باز میترسیدی ولی تا شب دیگه دوستش داشتی این روزها تا 2 ساعت میزارمت توش با آهنگش میرقصیو کلی کیف میکنی منم راحت به کارهام میرسم

قربون تو دختر ناز برم الهی

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

345

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

فرناز/ مامان ریحانه
6 شهریور 92 17:51
اشکاتو نبینم جیگر پاره برای سوراخ کردن گوش، خیلی دیر کردین ما گوشای ریحانه مون رو تو 37 روزگیش سوراخ کردیم. خصوصی
هدیه
6 شهریور 92 18:17
زینب جونم با دیدن عکس ریحانه جون دلم کباب شد..
آره خب..بچها تو این سن از چیزهایی میترسن که شاید ما بزرگترها خیلی تعجب کنیم
من یادمه داداشم سه یا چهارسالش بود..بعد بابام براش ازین قطارایی که رو ریل حرکت میکرد خرید..ما اینو جلوش گذاشتیم تا ببینه ذوق کنه اما از گریه خونه رو گذاشت رو سرش
برای سوراخ کردن گوشاش دیر کردین...به همسریت بگو نی نی تو این سن که چیزی متوجه نمیشه؟ خود ما الان نی نی بودنمو یادمونه مگه؟؟؟
راضیش کن همین روزها برین



آره یه خدا یه روز که نفهمه میرم
هدیه
6 شهریور 92 18:24
عزیزم مگه من چیکار کردم که دیگه نمیای وبلاگم؟؟
خیلی ناراحت شدم از حرفت زینب جون.
راستی در مورد عوض شدن ادرست هم من اشتباه کردم.
اخه چشمم به کامنتایی که برای فرناز جون گذاشتی خورد و احساس کردم ادرست عوض شده و از اونجا اومدم وبت..
ولی بعدا که از تو لینکام رو ادرست کلیک کردم متوجه شدم که ادرست همینه
بووووس


من که نمیبینم کجا جواب ادی
باشه حالا از دستم ناراحت نباش
بوووووووس
دایی محمد
6 شهریور 92 19:52
سلام ریحانه جونم ، ممنون که مطالب جدید از خودت گذاشتی . من هر روز بهت سر میزنم خشکل خانوم . دوستت دارم


سلام
لیلا
6 شهریور 92 20:49
سلام زینب جان..........مامان مهربون خوبی؟
چقدر قشنگه بزرگ شدن ریحانه رو لحظهبه لحظه ثبت میکنی...باید به مامانیش افتخار کنه



لیلا
6 شهریور 92 20:52
باز هم ممنونم زینب جان بابت نظر لطفت برای خط خطی های من........


هدیه
6 شهریور 92 23:17
عزیزم همین طور که شما جواب کامنتای دوستان رو زیرشون جواب میدی منم زیر کامنتات تو وبلاگم جواب میدم
مامان آی سل
6 شهریور 92 23:29
آخی فدای تو عزیزم اشکاتو نبینم دیگه گلم.راستی خانومی کاش گوششو زودتر سوراخ کنین.آخه بزرگ شه سخت میشه.

آره به باباش باید بگیم
يه مامان
9 شهریور 92 11:10
اي جونم خوشكلمممم قربون اشكت برم من
مامان ارمیا تپلی
10 شهریور 92 23:55
فدای ریحانه جونم بشم که اینقدر دل نازکه خب دختره دیگه جای تعجب نداره ان شاالله ریحانه جونم زودی راه می افته