ریحانه نازنازیریحانه نازنازی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

برای عشقم، ریحانه جان

ترس ریحانه ار موزیکال روروئک

از 5 ماهگی گذاشتمت تو روروئک که به قول قدیمیا پات جون بگیره تا زودتر راه بری ، ولی بابا مخالفت کرد و دوست نداشت به این زودی بززارمت میگفت کمر دخترم درد میگیره مثل سوراخ کردن گوشته که نمیزاره میگه تا 2 سالگیش نباید گوشتو سوراخ کنم،منم که روزشماری میکنم یه روز مخ بابا رو بزنم گوشتو سوراخ کنم و گوشواره های نازتو که آقاجون برات خریده کنم تو گوشت،بالاخره کم کم تو 6 ماهگی گذاشتمت تو روروئکت؛خیلی ذوقشو داشتی ولی عقب عقب میرفتی، از بس سنگین بود نمیتونستی حرکتش بدی،چون برات بلند بود موزیکال روشو برداشتم تا اینکه چند روز پیش موزیکالو بابا برات نصبش کرد،بابا دکمه های موزیکالو که زد شروع کردی گریه کردن،نمیدونستم چرا از ش میترسیدی،بغض میکردی و گریه میکرد...
4 مهر 1392

بازی با ظروف آشپزخونه

                 این روزها ریحانه خانم ، عاشق بازی با ظرف و ظروف آشپزخونه شدی، صبحها که کار دارم میزارمت پیش خودم که جلو چشمام باشی،اگه بزارمت تو روروئکت که هر چی گل و گلدون و وسایل دم دستی دارم داغون میکنی فضولی و شیطنت از چشمات میباره با این حال وقتی وسایلا رو میریزی بازم دوست دارم و میبوسمت و خدا رو شکر میکنم که سالمی عزیز دلم                     داشتم میگفتم ، هر روز صبح با وسایل آشچزخونه بازی میکنی ، از عروسکات و اسباب بازیهای خودت خسته شدی، ...
4 مهر 1392

توجه : توجه

  به دلایلی از این به بعد تمامی پستها رمز دار میشود         و  رمز فقط به آشنایان و دوستان لینکی داده میشود     *در ضمن مطالب قبلی رمزدار می شود * ...
19 شهريور 1392

اولین عید فطر ریحانه گل

    امسال اولین عید فطر ریحانه جونه برای همین بردمش فروشگاه عمو داوود چون قرار بود 2 روز تعطیل رو جشن بگیرن ،قرارا بود دو تا عروسک بیارن فروشگاه که با بچه ها بازی کنند و من خیلی دوست داشتم ریحانه با عروسکها عکس بگیره اما به دلایلی نشد که بشه برای همین من و مامان جون و خاله فاطمه رفتیم خوونه عمو داوود ، ندا (دختر عمو) و فاطمه لباسها رو پوشیدن کلی خندیدیم اون شب خیلی خوش گذشت ، ریحانه با دیدن عروسکها خیلی ذوق کرد ولی وقتی خاله فاطی که عروسک جوجو تنش بود ریحانه رو بغل کرد کلی گریه و کرد و ترسید اینم عکسها   ...
19 شهريور 1392

مریض شدن ریحانه

سلام دختر خانم خشکل مامانی تا الان که 7 ماه و 15 روزته با مراقبتهایی که مامانی ازت می کرد اصلا مریض نشده بودی تا 3 شب پیش تب کردی خیلی شدید بود تا حدی که فورا با آقاجون و بابایی بردیمت دکتر , دکتر خودت شبها کار نمیکنه برای همین مجبور شدیم ببریمت درمانگاه ,اونجا هم دکتر کودکان خوبی داره ولی بعد از معاینه کردنت گفت اگه تبت از اینی که هست بالاتر بیاد زبونم لال باید بستری بشی , منو میگی خیلی ناراحت شدم ... بالاخرا داروهاتو گرفتیمو آوردیمت خونه تا صبح بالا سرت نشستم چون شیاف و قطره استامینوفن بهت داده بودم گیجت کرده بود و خوابیده بودی ولی همش تو خواب ناله میکردی , جیگرم برات کباب بود ولی تنها کاری که من از دستم برمیومد فقط این بود ک...
23 مرداد 1392